کد خبر: ۵۶۱
۱۹ خرداد ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

به مادرم قول شهادت داده‌ام

با اینکه پدرخانمم شرط کرد که اگر دخترم را می‌خواهی نباید به عملیات پرخطر بروی اما من قبول نکردم. حتی بعد از اولین جلسه خواستگاری که از شنیدن جواب رد خیلی ناراحت بودم، یک عملیات آموزشی در فریمان داشتم که در آنجا به دلیل درگیری فکری زیاد و سهل‌انگاری یکی از سربازان دوره آموزشی، نارنجکی روی هوا و در نزدیکی من ترکید و مچ دستم مجروح شد. باز با همان دست ترکش خورده به خواستگاری رفتم. مادرخانمم دلش برای من سوخت و به همسرش گفت: تا کار دست خودش نداده پاسخ مثبت بده!

«10سال بعد باید ذره‌بین به دست بگیرید و دنبال جانبازانی بگردید که دفاع مقدس را از نزدیک دیده‌اند، بیشتر بچه‌های جنگ نفس‌های آخرشان را می‌کشند. تا فرصت دارید روایت‌های جنگ را بشنوید و بنویسید که اگر غفلت کنید دیر می‌شود. ما امروز و فرداست که رفتنی شویم، بوی شهادت را نمی‌شنوید؟» وقتی سرهنگ جانباز حسین فنایی این جملات را به زبان می‌آورد، نگاه نگران و غمگین همسرش به چشم‌های او دوخته شده است. حرف‌هایی که نقل امروز و دیروز نیست، از 35سال قبل که این جانباز 60درصد، به عنوان همسر و همراه در کنارش قرار گرفته، هر روزش را با همین دلشوره به شب رسانده است. اما ایمان و تقوایش قدرتی به او داده تا در کنار این راوی جنگ قرار بگیرد و با قوت بخشیدن به قلب بزرگ و جسم وصله‌پینه شده‌ همسر جانبازش، همراهی‌اش کند تا این شاهد لحظه‌های نبرد، بتواند داستان‌های سلحشورانه دفاع مقدس را به گوش ما برساند.

زمانی که تصمیم گرفتم به منزل این جانباز دفاع مقدس بروم و شنونده روایت‌هایی جدید باشم، برای بار چندم شرح زندگی او را در شهرآرامحله منطقه‌مان که در تاریخ چهارم آبان ماه سال 95 چاپ شده است خواندم. توقع داشتم با مردی خسته و رنجور روبه‌رو شوم که درد تیر و ترکش‌های جامانده در بدن و زخم‌های عمیق روحی ناشی نامهربانی‌ روزگار، امانش را بریده و غیر از گله حرف دیگری ندارد. اما گمانم اشتباه بود و در بدو ورود یک سرهنگ خنده‌روی طناز به استقبالم آمد و ساعاتی را با این جانباز محله سرافرازان به گپ و گفت گذراندیم.

 

نوجوانان امروزی را به خاک‌ریز می‌برم

برای هر موضوعی روایتی دارد. به گفته خودش این روایت‌گویی از پدر و پدربزرگ‌هایش به او رسیده است. طوری که شنونده با راوی همراه شده و داستان‌ها را به خوبی تصویرسازی می‌کند. این سرهنگ 55ساله که چندین تیر و ترکش از نوزده‌سالگی در بدنش به یادگار مانده است می‌گوید: «همه چیز در زندگی ما قصه‌ای دارد، به‌ویژه وقتی به دفاع مقدس مربوط باشد. خداوند نیز در قرآن قصه می‌گوید. وقتی متوجه شدم این توانایی ذاتی در من وجود دارد به روایت قصه‌های جنگ پرداختم، با حضور در مدارس و محافل بزرگ و کوچک، با همین شور و هیجان که الان صحبت می‌کنم، روایت‌هایی که دیده‌ام را تعریف می‌کنم. گاهی پیش آمده، در مدارس آنچنان تصویرسازی می‌کنم که نوجوانانی را که حوصله شنیدن قصه‌های جنگ را ندارند به خاک‌ریز می‌برم. آنجا که با حس کردن گرما و خاک و بوی باروت خودشان را جزئی از روایت می‌بینند و با حال و هوای جبهه ارتباط می‌گیرند.»

 

 

 

بدنم مجموعه‌ای از یادگاری‌های جنگ است

در میان صحبت لبانش مدام خشک می‌شود. مرضیه خانم که تمام حواسش به این سرباز خستگی‌ناپذیر جبهه است، بی‌معطلی لیوان آبی را به دستش می‌دهد. سرهنگ لبی تر می‌کند و با لحن آرامی ادامه می‌دهد: «دیابت دارم، لب‌هایم خشک می‌شود، البته مجموعه‌ام کامل است. سیروز کبدی و واریس مری هم دارم. از جنگ یادگاری‌های زیادی دارم، به مادرم قول شهادت داده‌ام، به او گفته‌ام خواهر شهید که هستی، ان‌شاء‌ا... مادر شهید هم خواهی شد . این بیماری‌هایی که من دارم هر کدام می‌تواند در مدت کوتاهی بدن را تحلیل کند، شهادت ما خیلی دور از ذهن 
هم نیست.»

 

هر شهید یک روایت

بعد می‌رود سراغ کمد خاطراتش و آلبوم‌ها و دست‌نوشته‌های قدیمی را در می‌آورد. جسته و گریخته صحبت‌کردنش نشان می‌دهد یک دنیا حرف برای گفتن دارد. یک سینه پر از خاطرات شهدا و جانبازان، پر از اتفاقات تلخ و شیرین روزهای جنگ که می‌ترسد فرصتی برای بازگوکردنش نماند. آلبوم را باز می‌کند و به هر کدام از عکس‌ها که اشاره می‌کند روایتی از یک شهادت بازگو می‌شود. از عباس عارفی، روایت دست قطع شده و تکه‌های بدنش در ذهن او مانده که شهادت حضرت عباس را برایش تداعی می‌کند، از عبدالرضا عمرانی شجاعت و ایمانش در لحظه جان سپردن را در خاطر دارد، از احمد عبدا...‌نژاد میدان‌داری و گذشتن از زن و فرزند را تعریف می‌کند، از هادی اخباری روبه‌رو شدن با مین و از آر پی جی زن بی‌نام، گذشتن از جان را.

هر کدام روایتی مفصل دارند که فنایی با شوری ستودنی تعریف می‌کند و قهرمان داستان را در ذهنمان ماندگار می‌کند. با حسرت می‌گوید: «کاش می‌شد در حضور رهبر خاطراتم را روایت کنم. گاهی پای برنامه‌های تلویزیون می‌نشینم و می‌بینم جانبازانی برای خاطره‌گویی دعوت می‌شوند که نمی‌توانند حق مطلب را ادا کنند. با خودم می‌گویم چرا از امثال من که راوی جنگیم در این برنامه‌ها دعوت نمی‌شود تا به مردم بگوییم جنگ چطور قهرمانانی داشت.»

 

به پاسدار،‌ دختر نمی‌دهم

از او می‌خواهم در همان سال‌هایی که مجروح شده توقف کند و داستان زندگی بعد از جانبازی را برایم بگوید. اینکه یک جوان 16ساله به جنگ برود و در 19سالگی بدن تکه پاره‌اش را به مادر تحویل دهند، از یک سالی که در بیمارستان سپری کرده تا زخم‌ها التیام پیدا کنند و از جوان 20ساله‌ای که در ابتدای راه زندگی بخش زیادی از سلامتی‌اش را پای آرمان‌هایش فدا کرده است. این جوان با چه امیدی و چطور زندگی را پیش رویش دیده است. می‌خندد و می‌گوید: «پر از امید بودم و هستم، چون برای دفاع از اعتقاد و ارزش‌هایم جنگیدم. در همان 20سالگی رفتم خواستگاری. وقتی پدرخانمم پرسید «شغلت چیست؟» گفتم: «بسمه تعالی، من پاسدارم»، پدر خانمم در جواب گفت: «بسمه تعالی، به پاسدار دختر نمی‌دهم.»

 

در مراسم خواستگاری نماز خواند

صدای خنده بلند می‌شود. سرهنگ و همسرش به مرور خاطرات آن روزها می‌پردازند و شوخی و خنده تمام خانه را پر می‌کند. نوه‌هایش یاسان و فرهان به سمت او می‌دوند و در کنار پدربزرگ جا خوش می‌کنند. در این فضای صمیمی انرژی و نشاط موج می‌زند. از حسین آقا و مرضیه خانم می‌خواهم هر کدام روایت ازدواجشان را از نگاه خودشان تعریف کنند.

مرضیه خانم خیلی آرام و مختصر می‌گوید: «روز خواستگاری وضو گرفت و نماز اول وقت خواند. من هم دلداده همین ایمانش شدم. به پدرم گفتم اگر ایمانش مثل داداش جلال است از نظر من هیچ مانعی وجود ندارد.»

سرهنگ رشته کلام را در دست می‌گیرد و می‌گوید: «پدرش حق داشت که نخواهد دختر نوجوانش را به پاسداری بدهد که از زنده ماندنش هم مطمئن نبود چه رسد به اینکه سالم بماند. به من گفت: تو تخریبچی هستی و هر لحظه امکان دارد زنده نباشی یا دست و پایت قطع شود. چطور می‌توانم دخترم را به تو بدهم. با این حرف ناراحت شدم اما کوتاه نیامدم. با خانمم که صحبت کردم به او گفتم هدف من از ازدواج، اول رضای خدا و دوم داشتن همسری صالح برای تربیت فرزندانم است.»

او برای بار دوم خواستگاری می‌کند آن هم در حالی که مجروح شده بوده: ««با اینکه پدرخانمم شرط کرد که اگر دخترم را می‌خواهی نباید به عملیات پرخطر بروی اما من قبول نکردم. حتی بعد از اولین جلسه خواستگاری که از شنیدن جواب رد خیلی ناراحت بودم، یک عملیات آموزشی در فریمان داشتم که در آنجا به دلیل درگیری فکری زیاد و سهل‌انگاری یکی از سربازان دوره آموزشی، نارنجکی روی هوا و در نزدیکی من ترکید و مچ دستم مجروح شد. باز با همان دست ترکش خورده به خواستگاری رفتم. مادرخانمم دلش برای من سوخت و به همسرش گفت: «تا کار دست خودش نداده پاسخ مثبت بده» بالأخره بعد از کلی صحبت، پدرخانمم راضی شد تا دخترش را به عقد یک پاسدار مدافع اسلام که جای سالمی در بدنش ندارد درآورد.»

 

مرکب خوب را از امام رضا(ع) خواستم

آن‌قدر با آب وتاب صحبت می‌کند و جزئیات را ریز به ریز می‌گوید که هر داستان را می‌توان در یک کتاب جا داد. خواستگاری، ازدواج، درآمد کم اول زندگی، دوچرخه و موتور گازی که سال‌ها مرکب خانواده بوده، نداشتن تلویزیون و بچه‌دار شدن و 8سال مستأجری را با هیجانی خاص تعریف می‌کند تا می‌رسد به روایت خرید خودرو و خانه‌دارشدنش. روایتی از امام صادق(ع) نقل می‌کند و می‌گوید: «حضرت فرمودند مرد خوشبخت از سه نعمت بهره‌مند است، زن محسنه، مرکب خوب و خانه وسیع. همسر خوب که نصیبم شد، مرکب خوب و بی‌دردسر را هم یک روز از امام رضا(ع) خواستم. آن هم قصه خودش را دارد. باجناقم ماشین قدیمی داشت که برای فروش گذاشته بود. من آن را برداشتم و از امام رضا(ع) خواستم اگر قرار است چرخش برایم بچرخد خودش پولش را برساند. البته این خواستن‌ها رسم و رسومی دارد. من روزهایی که شیفت حرم دارم 12ساعت کار می‌کنم.

اول صبح از حضرت چیزی نمی‌خواهم. مثل کارگری که آخر وقت منتظر مزد است، کارم که تمام می‌شود با امام خواسته‌هایم را مطرح می‌کنم. خب روایت داریم که تا عرق کارگر خشک نشده مزدش را بدهید. دیده‌اید کارگرهای افغانستانی چه عزت نفسی دارند و برای مزدشان رو نمی‌اندازند؟ هی خود را معطل می‌کنند تا کارفرما خودش متوجه شود و کارمزدشان را بدهد. امام هم به خانه نرسیده بودم که پول خودرو را برایم فرستاد. یعنی مدتی بود که منتظر یک وام بودم که همان روز نوبتم شده بود و پیامش برایم آمد.»

 

همسایگی با مسجد از سعادت‌های زندگی من است

او که هر چه در زندگی خواسته از امام رضا(ع) گرفته است ادامه می‌دهد: «فکر نکنید خواسته‌هایم همین‌جا تمام شد. من هربار بیشتر و بیشتر می‌خواهم. مثلا از امام خواسته بودم به نیت هشتمین بودنش بیشتر از 8سال مستأجر نباشم که همین طور هم شد. یا مثلا از او خواستم آجر خانه‌ام به خانه خدا وصل شود. اتفاقا در کوچه پشتی خانه ما مسجد ساخته شد و آجرش به خانه ما متصل شد. خیلی خدارا شکر کردم و از آنجایی که شکر نعمت نعمت را افزون می‌کند، بانیان مسجد با همکاری اهالی محل خانه کناری را هم خریدند و حالا دیوار حیاط خانه ما با مسجد یکی است. از این نعمت بزرگ‌تر چه می‌خواهم؟ خیلی وقت‌ها مهمانان رده بالایی که به اینجا می‌آیند می‌گویند خانه‌ات به منزل یک سرهنگ شباهتی ندارد. من هم پاسخ می‌دهم من مثل شهید سلیمانی یک سربازم، یک پاسدار.» بعد با خنده می‌گوید: «بی‌شباهت به سردار هم نیستم، رگ و ریشه هر دوی ما کرمانی است و خیلی‌ها به من می‌گویند شبیه سردار سلیمانی هستی. او هم رضا و زینب داشت. شاید اگر شهید شوم شباهتم بیشتر هم بشود.» و من حالا که بیشتر دقت می‌کنم متوجه می‌شوم چقدر آلبوم شهدایی که در جلو رویم قرار دارد پر از عکس سلیمانی‌هاست!»

 

 

آخرین دیدار

فنایی درباره سبک روایت‌گویی‌هایش می‌گوید: آن زمان که دوربین مانند الان دم دست نبود تا تک تک لحظه‌های بی‌بدیل دفاع را ثبت کنیم، از همین رو آن‌ها را با چشم جان در حافظه حک می‌کردم و اکنون لحظه لحظه را مانند فیلمی برای مردم تصویرسازی می‌کنم. روایت آخرین بوسه از آن روایت‌هایی است که در همه محافل تعریف می‌کنم. در اولین اعزامم به جبهه نوجوانی 16 ساله بودم که تک و تنها از شهرستان به مشهد آمده بودم و پشت پنجره قطار منتظر ایستاده تا به سمت جبهه حرکت کنیم، در همان حال چشمم افتاد به خانمی که دو فرزندش را به بغل گرفته و تلاش می‌کرد آن‌ها را به پدرشان که در قطار عازم رفتن به جبهه است برساند. آن زمان پنجره قطارها تا نیمه باز می‌شد، پدر که جوانی حدود 25 سال بود هم تا حد توان خم شده بود که دختر 6 ساله و پسر 3 ساله‌اش را غرق بوسه کند. در چهره زن هیچ تردیدی وجود نداشت و با نگاهش به همسر اطمینان می‌داد که راه درست را انتخاب کرده است. پس از آخرین بوسه با خودم گفتم آیا این آخرین دیدار خواهد بود؟ در جبهه با احمد عبدا... نژاد همرزم شدم و رشادت‌های او را بارها به چشم دیدم. لحظه‌ای که که تیر بعثی‌ها پیشانی برادر احمد را شکافت تصویر آخرین بوسه در ذهنم حک شد. پس از آن از طریق همین روایت‌گویی‌ها با برادر و فرزندان او آشنا شدم و بارها داستان شهادتش را برای سلمان و معصومه فرزندان این شهید دلیر تعریف کردم.

من محو روایت‌گویی‌های شیرین این جانباز پرامید هستم که زخم‌های عمیقش را پشت خنده‌اش پنهان می‌کند. با خودم می‌گویم چه ایمان و اعتقادی در وجود او نهفته که بعد از این همه سال هنوز دین همسنگرانش را بر گردنش احساس می‌کند. همین طور که حسین آقا صحبت می‌کند، مرضیه خانم هم که ده‌ها بار این روایت‌ها را شنیده مجذوب چهره همسرش است. انگار غنیمت می‌داند هر لحظه بیشتر دیدن معشوقش را.

 

ماجرای تلخ قرص‌های کبدی

این جانباز پرامید اهل گله کردن نیست اما از وقتی برای تهیه داروهای کبدی‌اش که همه یادگار جبهه و جنگ بوده حمایتی از او نشده است، دلش شکسته شده و داستانش را با غمی که نمی‌تواند آن را مخفی کند بیان می‌کند. قرص‌هایی که بیش از 400میلیون تومان قیمت داشته و با چه فراز و نشیبی توانسته آن‌ها را تهیه کند، بی‌آنکه به گفته خودش از طرف بنیاد جانبازان حمایت شود. او چندین بار تا پای شهادت رفته و باز عمرش به دنیا بوده است. ماه رمضان امسال که گمان می‌کرده آخرین ماه مبارک عمرش است، با وجود وخیم بودن اوضاع روده‌هایش، 30روز کامل روزه گرفته است: «تا سه سال قبل همه روزه‌هایم را می‌گرفتم، اما دیگر وضع روده‌هایم بسیار وخیم بود و توفیق روزه‌داری از من سلب شد. امسال که حس کردم آخرین ماه مبارک عمرم است روزه‌هایم را تمام و کمال گرفتم و جالب اینجاست که همه دردهایم خوب شد. چسبندگی روده‌ام برطرف شده و حالم خوب است.»

 

 

نقش بانوان بیشتر از پشتیبانی بود

در توصیف 8سال دفاع مقدس، بانوان بیشتر به عنوان سنگرداران پشت جبهه به ما معرفی شده‌اند. اما سرهنگ فنایی معتقد است کاری که بانوان ما کردند فراتر از پشتیبانی جبهه بود. مادرانی که داغ فرزند را به جان خریدند و با اشک و بغض مانع رفتن جگرگوشه‌شان نشدند، همسرانی که با ایمان قوی خود شوهرانشان را بی‌هیچ تردیدی راهی جبهه‌ها کردند، زنانی که بیشتر از 30سال است هنوز سختی‌های رفتن مرد خانه‌شان را بر دوش خود حس می‌کنند و بر سر ایمانشان مانده‌اند. آنان قهرمانان جبهه‌های نبرد هستند که در روایت‌ها نقششان کمرنگ دیده می‌شود. این زنان بودند که شیرمردانی چون حججی‌ها و سلیمانی‌ها را تقدیم جبهه‌های نبرد کردند.

 

ما را از جنگ نترسانند

کارگردانان زیادی تلاش کرده‌اند صحنه‌های جنگ را به تصویر بکشند، اما در بیان حقایق چقدر موفق بوده‌اند؟ فنایی از امثال ده‌نمکی گله می‌کند و می‌گوید: «کار او برای ساخت فیلم دفاع مقدس ارزشمند است اما کمی تحقیق کند. من در تمام سال‌هایی که در جبهه بودم یک مورد ندیدم که رزمنده‌ای عکس همسر یا فرزندانش را در جیبش داشته باشد یا مانند فرمانده فیلم صدای نوه‌هایش را گوش کند. رزمنده‌های ما دنیا و وابستگی‌هایش را در ایستگاه می‌گذاشتند و به جبهه می‌رفتند. در جیب آن‌ها قرآن 11سوره بود و عکس امام، تسبیح کربلا و عطر محمدی. هر چه بود معنوی بود و دلبستگی به دنیا نداشتند.» بعد عکس جراحت‌هایش را نشان می‌دهد و می‌گوید: «چند سال قبل که ترامپ ایران را به جنگ تهدید کرد این عکس را برای او فرستادم و زیر آن نوشتم کسی را که بدنش جایی برای گلوله ندارد از جنگ نترسان! آن عکس به زبان فضای مجازی امروزی‌ها 27هزار لایک گرفت.»

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44